می بینمش... میهمان ناخوانده ای ست
رسیده از پیچ و خم های دشوار فراموشی
نفس نفس زنان
آنگونه که من به سان دستمالی آویزان از بند رخت
پریشان میشوم در بادها...
مینشیند روی مبل
من دستپاچه چای تعارف می کنم
او با بدجنسی خاطره ورق میزند،
من می پیچم به خودم
او دلتنگی آوار می کند،
من می نشینم به تماشا
او زخم تازه می کند...
کارش که تمام شد دستمال را می تکاند و غیب میشود...
خانه آنگونه خالی میشود که انگار هیچگاه لبریز حضورش نبوده است
من آنگونه غافلگیرم که انگار از خودم جا مانده ام...
نگاهم می افتد به فنجان چای
سر می کشم باقی این حضور را
و حساب می کنم صورتحساب ماه ها نبودنش را...
به ساعتم نگاه می کنم
هزار کار دارم
بلند میشوم
دلتنگی را می تکانم
و میروم...
همه چیز تحت کنترل است
من روی خاطره ای دیگر را کم کرده ام
((پریسا زابلی پور))